به او بگویید که در قلب شماست؛ پیش از آنکه گلوله جایش را بگیرد...
۸ دی ۱۳۸۸
۵ دی ۱۳۸۸
چشمهایش - سه
کاش وقت تقسیم، بیفتم توی چشمهات خدمت کنم ...
پی: توی چشمهات که سگ بستن؛ پاسبون نمیخوان؟
کس در همهآفاق به دلتنگی من نیست
اونبیرون یکفوج آدم دارند برای غمهای «حسین» گریه میکنند؛ میبینی؟ بالاخره این دوری، شهرهی عام و خاصمون کرد ...
چشمهایش - دو
مُحرّم فقط توی چشمهای تو خوبه؛ از اونجایی که سفیدیش تموم میشه، سیاهی میره تااااااااا پلک زدن بعدی. یادم باشه یهوقتی توی چشمهات با هم یه اشکی بریزیم.
آخر همین امسال
از هزار و سیصد و هشتاد و چند به اینطرف، سال اصلا تمام نمیشود؛ کی برمیگردی پس؟ نگران ام.
یکدم بگذر بر من وُ بگذار بمیرم
یهروزی اینترنت اونقدر سرعتش زیاد میشه که قبل از رفتنت، عکسهای تشییع جنازهی منو خواهی دید...
۴ دی ۱۳۸۸
آدمها و سیگارها
بالاخره هرکی یهشب گذرش به ترانههای داریوش میافته ... پس بشین عین آدم عر بزن برای خودت.
۱ دی ۱۳۸۸
۳۰ آذر ۱۳۸۸
شنیدنها از تو – نُه
گفتم: «نمیشه نروید شما آیا؟» گفتی: «چهگونه میشود به آنکسی که میرود اینسان / صبور/ سنگین / سرگردان / فرمان ایست داد؟» تو شعرت رو هم سروده بودی.
شنیدنها از تو – هشت
گفتم: «کِی وقت رفتن میشه؟» گفتی: «وقتی طرفات از تو سوال میکنه تازگیا چنتا سیگار میکشی در روز؟» سوال بعدی رو قورت دادم.
شنیدنها از تو – هفت
گفتم: «میدونی...» حرفم رو قطع کردی و گفتی: «میدونم.. خوووب! از یهجایی، همهچی بد میشه و قابل حدس» تو همهچی رو میدونستی.
شنیدنها از تو – پنج
گفتم: «میدونی نقشه واسه چی خوبه؟» گفتی: «واسه اینکه دنبال کنی ببینی کجای دنیا تنهایی!».
شنیدنها از تو – چهار
گفتم: «پیرهنات رو نبر، بگذار بمونه برمیگردی میپوشی» گفتی: «بمونه.. آره.. برمیگردم ..». یهطور بیدلی گفتی اینا رو.
شنیدنها از تو – سه
گفتم: «اگه نری اتفاقی میافته؟» گفتی: «اگه برم هم اتفاقی نمیافته». اتفاق یعنی همون دیالوگها.
شنیدنها از تو – دو
گفتم: «بیا با قطار برو؛ امنتره» گفتی: «قطار اونقدر دورت نمیکنه که از یاد بری». حق با تو بود.
شنیدنها از تو - یک
گفتم: «وقتی هواپیما اختراع نشده بود، تقصیر کی میشد دوری؟» زدی توی سرت گفتی: «لابد من!».
۲۲ مهر ۱۳۸۸
گفتنها از تو - ده
شما یادتون نمیاد؛ یهزمانی میخندید.
رفتهرفته آب شد، تنها شد، خواب شد؛ یهوقتی رسید که همه فراموشاش کردن ...
۲۱ مهر ۱۳۸۸
نوشتنها از تو – ده
هرجا شعری خواندی، با سطری مثلن شبیه ِ «برای بانوی رفتهام»، خودکاری بردار، خط بزن کتاب را، و با اعتمادبهنفس جلوش بنویس: «آدم به دلخواه خودش دور نمیشود».
نوشتنها از تو – نُه
گاهی بخند، حتی الکی؛ نگذار از تو قاب عکسی بسازند، زنی که زیبا بود و زیبا میخندید در شعرها فقط.
نوشتنها از تو – هشت
به آسمان نگاه کن، و بلند، جوریکه شنیده شود، زمزمه کن: «کی منو انداخت توی شعرها، گفت برو!؟»؛ تو تقصیر نداری عزیز من.
نوشتنها از تو – شش
در هیچ نوشتهای شکست نخور؛ تو بیرون از داستانها وُ شعرها، بهقدر کافی مُردهای، کوتاه آمدهای.
نوشتنها از تو – پنج
کتابخانه را گردگیری نکن؛ همیشه یک کتاب ِ اتفاقی، همهی عشقها حرفها و رفتنها را به یاد میآورد، تمام دوریها را.
نوشتنها از تو – چهار
گریه نکن عزیز من؛ اینجا همیشه خیال میکنند لابد خیلی تنها شدهای، و هر چشم سرخ، یعنی همهچیز تمام است.
نوشتنها از تو – سه
در هر شعری، یکی دلتنگ میشود؛ تو آن آدم ِ دلتنگ باش، وگرنه باید بروی، تا بهانهی شعری باشی، لذّت سیگاری، دلیل قطرهی اشکی مثلا. آدمی خیالی، با همین کارکردهای مختصر.
نوشتنها از تو – دو
آدم ِ داستانی نباش که در سطرهای پایانیش، طرف دارد با تو دربارهی آبوهوا حرف میزند؛ فرار کن، نمان! حتی به قیمت اینکه داستان، جایی تمام شود که تو داری دلتنگ ژاکت آبیات میشوی.
۱۰ شهریور ۱۳۸۸
جز روی تو آرامم نیست
شما یادتون نمیاد... یهزمانی زندگی اینقدر تلخ نبود.
{گفتم : یهچیزی نوشتم بگو، ندید، بزنم جای تیتر. گفت: ...}
۱۷ تیر ۱۳۸۸
پایان؛ به خانه برمیگردیم
روایت ِ
حسین
به زمان
۴/۱۷/۱۳۸۸
در مثلن:
آرماگدون,
رسم ِ خط,
روایت ِ لوقا,
سونات,
فغانی,
کرامات,
یونس و ماهی
۲ تیر ۱۳۸۸
خونریز ِ تو
تا لحظهی مخابرهی این خبر، چشمهای تو چه فتنهها که برپا نکرده است، چه دلها که پُرخون.
۱ تیر ۱۳۸۸
۲۸ خرداد ۱۳۸۸
۸ خرداد ۱۳۸۸
باد باش؛ به پرواز ِ دایم
آدمهای داستانی، تکرار نمیشوند؛ شخصیت هر قصه تنها یکبار زندگی میکند، و تلخ یا شیرین، تا ابد اسیر کتابهاست، زندانی کتابخانهها.
آدم ِ شعرها باش، بگذار تکرار بشوی بر زبانها، در رفتنها و آمدنها و گریستنهای شبانه.
۴ خرداد ۱۳۸۸
سفر نکن
در هیچ نوشتهای سفر نکن! نگذار بنویسند که «رفتهای»؛ نویسنده قصهاش را مینویسد، مردم نوشتهشان را میخوانند، و این تویی که «برنمیگردی» ... همه تو را «رفته» میپسندند.
۲ خرداد ۱۳۸۸
روایت ِ ماهی و دریاها
بعد که داستان یونس و ماهی تمام شد، حتی خدا هم نپرسید که «ماهی ِ دریاها! دلتنگ نمیشوی حالا که رفته است؟» و ماهی ِ دریاها، دلتنگ ِ یونس بود. و ماهی ِ دریاها دیگر حرف نمیزد؛ فقط ماهی ِ دریاها بود، بیحرف و بینگاه. و یونس، پیامبری از نینوا بود که هیچ خبر از حال ماهی نمیگرفت دیگر.
۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
یونس و ماهی
نوار ذهنم را برمیگردانم به عقب:
دارم قدمزنان میآیم طرف آن کافهی قهوهایرنگ. داری از ماشین ِ آنطرف خیابان پیاده میشوی. حالا باید دیر کنم، بدقولی کنم، سر قرار حاضر نشوم؛ هنوز که ندیدهای مرا اینطرف خیابان.
نوار ذهنم میایستد روی همینلحظه:
ای لعنت به نوارهای قدیمی! تو میآیی اینطرف خیابان، مرا میبینی در پیادهرو، سلام میکنی، میخندی، و میشود آنچه نباید...
بعد، این چشمهای سیاه، که من از آن لحظه تا همینحالا فکر میکنم در دنیا یگانه است، مرا میگیرند میبرند به اسیری.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸
رفتن-بازی
- فقط زنگ زدم ببینم چیزی پیش ِ هم نداریم که بعدن نیاز به تماس نباشه؛ خب کاری نداری؟
و این جمله هی تکرار خواهد شد، تکرار خواهد شد، تکرار؛ دلکندن ساده نیست اینهمه.
۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
اینهمهوقت
همکارم دارد از انتخابات میگوید. داریم حرف میزنیم. چشمم میافتد به گوشی تلفن روی میز. مقاومت تا کجا؟ برمیدارم و بیهوا شمارهی تو را میگیرم. بدون سلام، میگویم: «آدمی که حتی برای شمارههای تلفن تو شعر گفته است، اینهمه تنها؟ اینهمه از تو دور؟» و این یعنی سلام و یعنی چهقدر دلتنگ بودهام برای تو.
همکارم دارد از انتخابات میگوید. چشمم را از روی گوشی تلفن برمیدارم. صدای تو از سرم میپرد. با خودم میگویم: «آدمی که حتی برای شمارههای تلفن تو شعر گفته است، اینهمه تنها؟ اینهمه از تو دور؟».
بعضی حرفها را نباید خودت برای خودت بگویی؛ دلت خیلی بد میشکند.
۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
بر سهشنبه برف میبارد*
زمستان که بیاید، شاید حتی دیگر به من فکر هم نکنی. من هم لابد دیگر نگران نخواهم بود برای تو که از سرما میلرزی. اما، چه میشود کرد؟ تو سردت خواهد شد، خواهی لرزید، چشمهای تو خواهند گفت که چه تنهایی.
هیچچیز در زمستان پنهان نمیماند.
* عنوان مجموعهی شعری از نازنین نظامشهیدی
۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
لاجرم باران ِ بسیاری خواهد بارید
ناگزیر، لحظهی آن «خداحافظی تلخ» فراخواهد رسید. از همینروست که اینروزها اغلب گوشی تلفن را میگذاریم بدون کلامی؛ داریم ذخیره میکنیم خود را برای آن گریستن ِ بزرگ، آن شب تلخ ِ موعود...
۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸
در اینجا چار زندان است
من همیشه که این نبودم. یه وقتی یه قصهی خوب بودم که یه زنه نوشته بود؛ دولت بهش گیر داد و قصهاش رو توقیف کرد. اینه که حالا کُنج سیاهی شدم یه آواز سگی.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸
مرد ِ قصاب از من پرسید
- سابق بر این، عاشق که میشدم، یه محله رو چراغونی میکردن.
- واقعن؟
- آره جونم. آخه من اونموقعها عید قربونا فقط عاشق میشدم. چشم توی چشم هم ....
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸
پس از باران
- عشق ِ به تو، توی تبار من ریشه داره عزیزم!
- یعنی بابات و داداشت و اینا هم با من ...؟
- نه.. این یه استعاره بود عزیزم.
- ولی بابات اصن شبیه آدمای استعاری نیست؛ مخصوصا دستاش.
- یعنی چی؟
- هیچ. یهجور استعاره از انسانیت و اینا.
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
تلخ، خیلی تلخ
همهچیز دارد از هم میپاشد. و من خوب میفهمم. کاری نمیکنم، حرکتی نمیکنم؛ نشستهام و تماشا فقط... و البته کیست که نداند روزی خواهد رسید که پشیمان خواهم شد. آنروز، راه خواهم رفت، فکر خواهم کرد: «همهچیز داشت از هم میپاشید. و من خوب میفهمیدم. کاری نکردم، حرکتی نکردم، نشستم و تماشا فقط ...»
آره؟
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
از تو برنمیآید؟
دیروز که روز جهانی کارگر بود، فکر کردم به رابطهی خودمان؛ دیدهای کارگرها چه شکلی از سیگار کام میگیرند؟ همون!
۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
۲۷ فروردین ۱۳۸۸
یافتن
وقتی که اینجا را میخوانی، سرماخوردگی ِ بهاری رفته است، و فکر میکنی که دوری، چه چیز بدی است خدایا. و ناگهان نزدیک میشوی.. دنیا، جای کرامات ِ ساده است.
۲۶ فروردین ۱۳۸۸
در ننوشتن و نتوانستن
مهم است که آن بالا، بالای وبلاگ، چی نوشته باشی.
کسی که نام «دختر مطلّقه» را برای وبلاگ خودش انتخاب کرده، شرطی میشود که پای هیچ سفرهی عقدی حاضر نشود.
حالا حکایت ماست ...
۲۴ فروردین ۱۳۸۸
از برای چه
برای خاکی که خوب میشناسیم
برای تقلّبی که خوب میشناسیم
نان
نان ِ خودمان
تعارف
تعارف ِ خودمان
ما خستهایم؛ باید به خانههامان برگردیم
«طاهره صفارزاده»
بازی ِ کوتاه، از امروز آغاز میشود. فقط یک بازی است این.
اشتراک در:
پستها (Atom)