نوار ذهنم را برمیگردانم به عقب:
دارم قدمزنان میآیم طرف آن کافهی قهوهایرنگ. داری از ماشین ِ آنطرف خیابان پیاده میشوی. حالا باید دیر کنم، بدقولی کنم، سر قرار حاضر نشوم؛ هنوز که ندیدهای مرا اینطرف خیابان.
نوار ذهنم میایستد روی همینلحظه:
ای لعنت به نوارهای قدیمی! تو میآیی اینطرف خیابان، مرا میبینی در پیادهرو، سلام میکنی، میخندی، و میشود آنچه نباید...
بعد، این چشمهای سیاه، که من از آن لحظه تا همینحالا فکر میکنم در دنیا یگانه است، مرا میگیرند میبرند به اسیری.