۳ مرداد ۱۳۸۹

تو خودت اعلامیه‌ای جوون

اون امام‌زاده‌ای که شفا می‌داد، آیینش ورافتاده دیگه؛ فکر یه طناب دار باش نوروزی ... *


۲۷ تیر ۱۳۸۹

یه مردی بود حسین‌قُلی

.. بعد می‌رسی به یه‌جایی که دیگه هیش‌کی دقیق یادش نیست تو رو؛ همه نقل به مضمونت می‌کنن.


۲۴ تیر ۱۳۸۹

مخاطب خسته اس

ما همیشه قبل از رسیدن آمبولانس مُردیم...


۲۱ تیر ۱۳۸۹

وقتی حتی مسیر رفت‌وآمدت رو عوض می‌کنی که بغضت نگیره

بالاخره هرکسی یه جاهایی رو داره توی این شهر که ازش فراری باشه...


وقتی باید بری سفر...

باید بشه یه شهر رو با آدم‌هاش، توی یه نوشته کُشت و فراموش کرد...


ای دریغ از ما

اون‌جاش که فریاد می‌زنه «وقتی دل‌گیری و تنها... غربت تمام دنیا.... » دیگه انگار تا ته‌اش فقط می‌خونه «وقتی دل‌گیری و تنها... وقتی دل‌گیری و تنها... وقتی دل‌گیری و تنها...»
.....


۱۹ تیر ۱۳۸۹

با گرگ‌ها می‌رقصد

شرط می‌بندم یه‌روز بالاخره بارون می‌باره...


۱۵ تیر ۱۳۸۹

یک عاشقانه‌ی آرام - سه

«.. ولی این رو بدون؛ هیش‌کی تو رو مث من دوست نداشته، و نخواهد داشت!»

* ضرورت توجه به شکل ادای «هیش‌کی» و «نخواهد داشت» / ضرورت مُردن برای آن «ولی..»


همه‌چیز درباره‌ی زنی با لباس زمستانی سفید

من اگه ساعت بودم، روی سه و بیست و پنج دقیقه‌ی اون بعدازظهر ابری می‌موندم واسه همیشه...


نامه‌های تیرباران‌شده‌ها

تفنگ رو بردار بگذار روی شقیقه‌ات، ماشه رو بچکون. بعدها کلی وقت خواهی داشت فکر کنی به این‌که آیا واقعا می‌ارزید؟


اون دلقک خود منم

اونایی که اون عقب نشستن و دارن حال می‌کنن، واقعا دارن حال می‌کنن؟


چند روایت نامعتبر

بنویسید، پیش از آن‌که نوشته شوید؛ دیگران در نوشتن زخم‌هاتان هم معامله خواهند کرد...


۱۴ تیر ۱۳۸۹

نفس دیگه نفس نیست

یه‌جا اگه قبله‌ی حاجات بود... آخ اگه بود... آخ اگه بود...


۱۱ تیر ۱۳۸۹

دست ما خالی، دلمان پُر

یکی هست اوووووووووووون‌ور ِ دنیا
که به یادم مونده اسمش...