هرجا شعری خواندی، با سطری مثلن شبیه ِ «برای بانوی رفتهام»، خودکاری بردار، خط بزن کتاب را، و با اعتمادبهنفس جلوش بنویس: «آدم به دلخواه خودش دور نمیشود».
در هر شعری، یکی دلتنگ میشود؛ تو آن آدم ِ دلتنگ باش، وگرنه باید بروی، تا بهانهی شعری باشی، لذّت سیگاری، دلیل قطرهی اشکی مثلا. آدمی خیالی، با همین کارکردهای مختصر.
آدم ِ داستانی نباش که در سطرهای پایانیش، طرف دارد با تو دربارهی آبوهوا حرف میزند؛ فرار کن، نمان! حتی به قیمت اینکه داستان، جایی تمام شود که تو داری دلتنگ ژاکت آبیات میشوی.
ایلعازر، از اهالی بیت عنیا، تنها برای بهار این سطرها را سیاه میکرد. اکنون که تابستان رسیده است، حیات دوبارهی ایلعازر به «انتظار» پیش میرود؛ اما بهیقین این آخرین ِ نوشتهها خواهد بود.