بههرحال یهجای هر قصهای بوی بهارنارنج میپیچه توی سرت...
۲۳ مهر ۱۳۸۹
۱۶ مهر ۱۳۸۹
۱۲ مهر ۱۳۸۹
زمان گذشت، و ساعت هزاربار نواخت
سرت رو بلند میکنی میبینی داری به اونی که توی آغوشت گریه میکنه، میگی «بمیرم من... تو چه پیر شدی دختر...»
۹ مهر ۱۳۸۹
پیرمردها در انتظار سفید میشوند
هرکی داره پشت یه پنجره از یاد میره؛ لای پردههای توری.
روایت ِ
حسین
به زمان
۷/۰۹/۱۳۸۹
در مثلن:
آواز طولانی جنوب,
اندوه لواسانات و حومه,
رسم ِ خط,
روایت ِ لوقا,
یونس و ماهی
اشتراک در:
پستها (Atom)