۸ خرداد ۱۳۸۸

باد باش؛ به پرواز ِ دایم

آدم‌های داستانی، تکرار نمی‌شوند؛ شخصیت هر قصه تنها یک‌بار زندگی می‌کند، و تلخ یا شیرین، تا ابد اسیر کتاب‌هاست، زندانی کتاب‌خانه‌ها.
آدم ِ شعرها باش، بگذار تکرار بشوی بر زبان‌ها، در رفتن‌ها و آمدن‌ها و گریستن‌های شبانه.



۴ خرداد ۱۳۸۸

سفر نکن

در هیچ نوشته‌ای سفر نکن! نگذار بنویسند که «رفته‌ای»؛ نویسنده قصه‌اش را می‌نویسد، مردم نوشته‌شان را می‌خوانند، و این تویی که «برنمی‌گردی» ... همه تو را «رفته» می‌پسندند.



۲ خرداد ۱۳۸۸

روایت ِ ماهی و دریاها

بعد که داستان یونس و ماهی تمام شد، حتی خدا هم نپرسید که «ماهی ِ دریاها! دلتنگ نمی‌شوی حالا که رفته است؟» و ماهی ِ دریاها، دلتنگ ِ یونس بود. و ماهی ِ دریاها دیگر حرف نمی‌زد؛ فقط ماهی ِ دریاها بود، بی‌حرف و بی‌نگاه. و یونس، پیامبری از نینوا بود که هیچ خبر از حال ماهی نمی‌گرفت دیگر.



۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

یونس و ماهی

نوار ذهنم را برمی‌گردانم به عقب: 
دارم قدم‌زنان می‌آیم طرف آن کافه‌ی قهوه‌ای‌رنگ. داری از ماشین ِ آن‌طرف خیابان پیاده می‌شوی. حالا باید دیر کنم، بدقولی کنم، سر قرار حاضر نشوم؛ هنوز که ندیده‌ای مرا این‌طرف خیابان.
نوار ذهنم می‌ایستد روی همین‌لحظه: 
ای لعنت به نوارهای قدیمی! تو می‌آیی این‌طرف خیابان، مرا می‌بینی در پیاده‌رو، سلام می‌کنی، می‌خندی، و می‌شود آن‌چه نباید...
بعد، این چشم‌های سیاه، که من از آن لحظه تا همین‌حالا فکر می‌کنم در دنیا یگانه است، مرا می‌گیرند می‌برند به اسیری.



۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

رفتن‌-بازی

- فقط زنگ زدم ببینم چیزی پیش ِ هم نداریم که بعدن نیاز به تماس نباشه؛ خب کاری نداری؟ 

و این جمله هی تکرار خواهد شد، تکرار خواهد شد، تکرار؛ دل‌کندن ساده نیست این‌همه.



۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

این‌همه‌وقت

همکارم دارد از انتخابات می‌گوید. داریم حرف می‌زنیم. چشمم می‌افتد به گوشی تلفن روی میز. مقاومت تا کجا؟ برمی‌دارم و بی‌هوا شماره‌ی تو را می‌گیرم. بدون سلام، می‌گویم: «آدمی که حتی برای شماره‌های تلفن تو شعر گفته است، این‌همه تنها؟ این‌همه از تو دور؟» و این یعنی سلام و یعنی چه‌قدر دل‌تنگ بوده‌ام برای تو.
همکارم دارد از انتخابات می‌گوید. چشمم را از روی گوشی تلفن برمی‌دارم. صدای تو از سرم می‌پرد. با خودم می‌گویم: «آدمی که حتی برای شماره‌های تلفن تو شعر گفته است، این‌همه تنها؟ این‌همه از تو دور؟».
بعضی حرف‌ها را نباید خودت برای خودت بگویی؛ دلت خیلی بد می‌شکند.



۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

یک اسم داشته باش

در هیچ نوشته‌ای «تو» نشو؛ «تو»ی تمام نوشته‌های خوب، یعنی کسی که رفته است.



۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

کوچه‌گردها

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
حتی اگر نشد که دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم.


بر سه‌شنبه برف می‌بارد*

زمستان که بیاید، شاید حتی دیگر به من فکر هم نکنی. من هم لابد دیگر نگران نخواهم بود برای تو که از سرما می‌لرزی. اما، چه می‌شود کرد؟ تو سردت خواهد شد، خواهی لرزید، چشم‌های تو خواهند گفت که چه تنهایی.
هیچ‌چیز در زمستان پنهان نمی‌ماند.


* عنوان مجموعه‌ی شعری از نازنین نظام‌شهیدی


بی‌داد

دیگر حتی با ADSL هم به گرد پای تو نخواهند رسید؛ رفته‌ای از هرکجا، از شعرها، حرف‌ها، خنده‌ها.



۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

لاجرم باران ِ بسیاری خواهد بارید

ناگزیر، لحظه‌ی آن «خداحافظی تلخ» فراخواهد رسید. از همین‌روست که این‌روزها اغلب گوشی تلفن را می‌گذاریم بدون کلامی؛ داریم ذخیره می‌کنیم خود را برای آن گریستن ِ بزرگ، آن شب تلخ ِ موعود...


۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

لوندآشوب

موهبتی است که آدم‌ها، با لحن صدایشان از یاد می‌روند. وگرنه باید هی دنبال تو راه می‌افتادم و می‌گفتم: سرکار خانم! شما یادت رفته خاطره‌ی‌ اون‌روزی رو که لوندی کردی و به‌ام یه‌جوری گفتی "خر" با خودت ببری.



۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

در این‌جا چار زندان است

من همیشه که این نبودم. یه وقتی یه قصه‌ی خوب بودم که یه زنه نوشته بود؛ دولت بهش گیر داد و قصه‌اش رو توقیف کرد. اینه که حالا کُنج سیاهی شدم یه آواز سگی.


۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

چشم‌هایش

به من تجاوز عاطفی شده است


این‌روزهای کش‌دار

روزگاری، آهنگ ِ غمگین، فقط ترانه‌های داریوش بود؛ نه هر صدایی که می‌شنیدی. 


رستم از شاهنومه رفت

وقتی عاشق می‌شدیم، واقعن همه باخبر می‌شدند؛ هنوز «عاشق» یک اتفاق بود.



تک‌گزینه‌ای

- چراغ‌ها را چه‌کسی خاموش می‌کند؟
- زویا پیرزاد


۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

بر دیوار روبه‌رو

ای پریشان‌گوی مسکین
پرده دیگر کن...



قابوس‌نامه

وبلاگ از بهر ِ خود نویسند، نه از بهر دل ِ گوگل‌ریدر.


۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

مرد ِ قصاب از من پرسید

- سابق بر این، عاشق که می‌شدم، یه محله رو چراغونی می‌کردن.
- واقعن؟
- آره جونم. آخه من اون‌موقع‌ها عید قربونا فقط عاشق می‌شدم. چشم توی چشم هم ....



۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

بیا بیرون

حس احمق‌ها رو دارم. واقعن این‌جا چه غلطی می‌کنم؟ هیچ.
و این یعنی، من بدون اسم واقعی خودم، نهایتا یه احمق خواهم بود؛ با اسم خودم، یه احمق کودن!
مزخرف‌تر از این نمی‌شه.

بازرگانی

به‌زودی در این وبلاگ از میرحسین موسوی حمایت خواهد شد.

پس از باران

- عشق ِ به تو، توی تبار من ریشه داره عزیزم!
- یعنی بابات و داداشت و اینا هم با من ...؟
- نه.. این یه استعاره بود عزیزم.
- ولی بابات اصن شبیه آدمای استعاری نیست؛ مخصوصا دستاش.
- یعنی چی؟
- هیچ. یه‌جور استعاره از انسانیت و اینا.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

تلخ، خیلی تلخ

همه‌چیز دارد از هم می‌پاشد. و من خوب می‌فهمم. کاری نمی‌کنم، حرکتی نمی‌کنم؛ نشسته‌ام و تماشا فقط... و البته کیست که نداند روزی خواهد رسید که پشیمان خواهم شد. آن‌روز، راه خواهم رفت، فکر خواهم کرد: «همه‌چیز داشت از هم می‌پاشید. و من خوب می‌فهمیدم. کاری نکردم، حرکتی نکردم، نشستم و تماشا فقط ...»
آره؟


۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

رسم ِ خط

چه‌کسی تو را شکسته نوشت و از من جدا... ها!؟


از تو برنمی‌آید؟

دیروز که روز جهانی کارگر بود، فکر کردم به رابطه‌ی خودمان؛ دیده‌ای کارگرها چه شکلی از سیگار کام می‌گیرند؟ همون!